- صفحه اصلي قالب گراف
- انجمن
- آپلود سنتر
- تبليغات
- ورود
- عضويت
- خوراک
- نقشه
- تماس با ما
- ارسال پيام به مدير در انجمن ghalebgraph@gmail.com\09394943902
بنده با اجازه از تیم مدیریتقالب گراف و زده نشدن تاپیکهای
زیاد تصمیم گرفتم تا یک تاپیک جامع داستان بزنیم
قوانین برای ارسال کنندگان
از فرستادن داستانهای ج ن س ی جداً خودداری فرمایید
هر شخص در روز میتوان در روز حداکثر 3 داستان ارسال کند
درغیر اینصورت بدون تذکر مدیران 3 اخطار بهش میدهند
قوانین خوانندگان
اگر از داستانی خوشتون اومد فقط تشکر کنید و اسپم ندهید
وگرنه بدون تذکر مدیران 3 اخطار خواهند داد
با تشکر از شما قالب گرافی های عزیز
![]() تشکر شده: |
2 کاربر از alireza008 به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:
|



-
ارسالي ها :
254 -
عضويت:
5 /12 /1392 -
محل زندگي:
پشت کامپیوتر -
سن:
13 -
تشکرها :
55 -
تشکر شده:
200 -
من در ياهو:
- حالت من:
- سیم کارت من :
- مرورگر من :
- پنجشنبه 08 خرداد 1393 - 09:58
کامیونی وارد رستوران شد . دقایقی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد ،
سه جوان موتور سیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز
راننده کامیون رفتند . بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن ، اولی سیگارش را در
استکان چای راننده خاموش کرد . راننده به او چیزی نگفت .
دومی شیشه نوشابه را روی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد .
وقتی راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند ، نفر سوم به پشت
او پا زد و راننده محکم به زمین خورد ، ولی باز هم ساکت ماند .
دقایقی
بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوان ها به صاحب رستوران گفت : چه
آدم بی خاصیتی بود ، نه غذا خوردن بلد بود ، نه حرف زدن و نه دعوا !
رستورانچی جواب داد : از همه بد تر رانندگی بلد نبود ، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب ، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت !!!
![]() تشکر شده: |
5 کاربر از alireza008 به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:
|



-
ارسالي ها :
254 -
عضويت:
5 /12 /1392 -
محل زندگي:
پشت کامپیوتر -
سن:
13 -
تشکرها :
55 -
تشکر شده:
200 -
من در ياهو:
- حالت من:
- سیم کارت من :
- مرورگر من :
- پنجشنبه 15 خرداد 1393 - 16:14
دیشب روی یه کاغذ نوشتم :
پشه ی عزیز ...تو چرا نمیمیری ؟
چرا این قرص ِ آبی توی دستگاه روت اثر نداره ؟
چرا اینقدر کثافت میباشی؟
امضاش کردم گذاشتم رو میز تحریر ...
صُب پا شدم دیدم با یه خط ریز و قرمزی برام نوشته که : گنده بَک ِ
(بوق) عزیز، دستگاه رو بزن تو پیریز ... :|
اینقدرم تو خواب نگوز حالم بهم خورد ...!
در ضمن کثافت هم خودتی ...!
![]() تشکر شده: |
3 کاربر از alireza008 به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:
|



-
ارسالي ها :
254 -
عضويت:
5 /12 /1392 -
محل زندگي:
پشت کامپیوتر -
سن:
13 -
تشکرها :
55 -
تشکر شده:
200 -
من در ياهو:
- حالت من:
- سیم کارت من :
- مرورگر من :
- پنجشنبه 15 خرداد 1393 - 16:15
!
مام سینه خیز اومدیم تا خونه
![]() تشکر شده: |
4 کاربر از alireza008 به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:
|



-
ارسالي ها :
254 -
عضويت:
5 /12 /1392 -
محل زندگي:
پشت کامپیوتر -
سن:
13 -
تشکرها :
55 -
تشکر شده:
200 -
من در ياهو:
- حالت من:
- سیم کارت من :
- مرورگر من :
- پنجشنبه 15 خرداد 1393 - 16:18
کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه
ها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را
برداشته اند.
کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش
برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.
همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش
را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت
کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد.
میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی
میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را
از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو
پدربزرگ داری؟!
![]() تشکر شده: |
3 کاربر از alireza008 به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:
|



-
ارسالي ها :
2211 -
عضويت:
10 /7 /1392 -
محل زندگي:
بهبهان -
تشکرها :
1477 -
تشکر شده:
2051 -
من در ياهو:
- حالت من:
- مرورگر من :
- پنجشنبه 15 خرداد 1393 - 16:56
![]() تشکر شده: |
2 کاربر از mohammad به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند:
|



-
ارسالي ها :
254 -
عضويت:
5 /12 /1392 -
محل زندگي:
پشت کامپیوتر -
سن:
13 -
تشکرها :
55 -
تشکر شده:
200 -
من در ياهو:
- حالت من:
- سیم کارت من :
- مرورگر من :
- جمعه 16 خرداد 1393 - 13:39
زن رفت پیش دکتر تا حال شوهرش و بپرسه
دکتر بهش گفت : شوهرتون عملش با موفقیت بوده و خطر رفع شده اما باید یه سری نکات و توجه کنین
بحث و دعوا ممنوع. اعصابش نباید خورد
بشه. نباید به رفتارش گیر بدین. بحث مالی یا هر بحثیم که باعث ناراحتیش بشه
مجدد حالشو بد می کنه
زن بر میگرده خونه و شوهرش می پرسه خوب دکتر چی گفت؟
زن با ناراحتی می گه :
عزیزم متاسفم دکتر گفت زیاد زنده نمی مونی!!!!!!!!!!!



-
ارسالي ها :
254 -
عضويت:
5 /12 /1392 -
محل زندگي:
پشت کامپیوتر -
سن:
13 -
تشکرها :
55 -
تشکر شده:
200 -
من در ياهو:
- حالت من:
- سیم کارت من :
- مرورگر من :
- جمعه 16 خرداد 1393 - 13:43
مرد چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود ، بیشتر وقت ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مـیکرد و کمى هوشیار میشد اما در تمام این مدت همسرش هر روز در کنار بسترش بود.
یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از زن خواست که نزدیکتر بیاید. زن صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
مــرد که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت : تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى ؛ وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى ، وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى ، وقتى خانه مان را از دست دادیم باز هم تو پیشم بودى و الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو در کنارم هستى و میدونی چى میخوام بگم ؟
زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت : چى میخوای بگى عزیزم ؟
مرد گفت : فکر میکنم وجود تو باعث ایجاد این همه بدبختی برای من شده …



-
ارسالي ها :
254 -
عضويت:
5 /12 /1392 -
محل زندگي:
پشت کامپیوتر -
سن:
13 -
تشکرها :
55 -
تشکر شده:
200 -
من در ياهو:
- حالت من:
- سیم کارت من :
- مرورگر من :
- جمعه 16 خرداد 1393 - 13:46
یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن …
فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن …
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ….
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی….
وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی
پایان خدا اعتقاد دارم …. میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه….
کلید برق رو میزنن … ولی هیچ اتفاقی نمیفته ….
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن …
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ….
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته …
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته …
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ….
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه ، رشته برق درس خوندم و
به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه
به صندلی…